«سعید جان! این بار مادرت خیلى بى تابى مى كند، زود برگرد.»
تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 874
بازدید کل : 55367
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 10
:: باردید دیروز : 18
:: بازدید هفته : 10
:: بازدید ماه : 874
:: بازدید سال : 5551
:: بازدید کلی : 55367
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

وارد یك خاكریز دو جداره زمان جنگ شدم; خاكریزى كه خط پدافندى خودمان بود.

سال ها بود كه چنین خاكریزى ندیده بودم. هر چه دیده بودم نمایشگاه بود; اما این فرق مى كرد.

یك یك خاطره هاى زمان جنگ از جلو چشمم رد مى شد. مجید رفت سمت دل خودش

و من هم تو حال خودم. رسیدم به یك تانكر آب كه با تعدادى گونى متلاشى شده، احاطه شده بود

و سوراخ سوراخ. یك پیت زنگ زده هم بود كه بیشتر براى شستن ظروف وپاى بچه ها زیر تانكر

گذاشته مى شد. اطراف تانكر چند مسواك رنگ و رو رفته بود و یك پوتین تاف نمره 41 پاره پاره.

 

نشستم مقابل تانكر. توى خیالم وضو گرفتم. نزدیك تانكر، سنگرى اجتماعى بود. قصد وارد شدن

داشتم كه چند پرنده كه به خاطر گرمى هوا به سایه سنگر پناه آورده بودند، از سنگر خارج شدند.

داشتم دیوانه مى شدم. وارد سنگر شدم. باورش برایم خیلى سخت بود. عكس حضرت

امام هنوز به دیواره سنگر بود. روى تاقچه سنگر كه با جعبه مهمات درست شده بود، چند مهر،

یك قرآن كوچك و یك منتخب مفتایح بود. گوشه سنگر یك ساك نظرم را جلب كرد. به سختى

از زیر خاك ها بیرونش كشیدم. زود پاره شد، اما داخل ساك تعدادى لباس، یك آینه و شانه كوچك،

چند تا اسكناس صد ریالى و مقدارى پول خرد و یك تقویم جیبى و چند نامه بود كه جز یكى از آنها،

بقیه خوانا نبود. شروع كردم نامه را خواندن. نامه از طرف پدرى به فرزندش بود. نوشته بود:

«سعید جان! این بار مادرت خیلى بى تابى مى كند، زود برگرد.»




:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 974
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).
روی عقیق نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام»
شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند
شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند
هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند
دیگر دنبال آب نبودیم . « شهید ابوالفضل ابوالفضلی»
ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمزرنگی بود
عکسی خندان از امام خمینی(ره) تو جیب شهید گمنام...
دیدیم روی پیشانی یک شهیدروئیده اند
راهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.